پراکنده گویی های روزمره

1

دلم برای سالن مطالعه دانشکده صنایع تنگ شده. برای صبوری هم همین طور. البته برای صبوری کمتر. دلم برای آزمایشگاه طبقه سه مون هم تنگ شده. روزایی که هیچ کی نبود و بدنم از نشستن روی صندلی های بی نهایت سفت و سخت اش درد می گرفت :)) لش می کردم روی صندلی های اون ور پارتیشن (صندلی های اونور سفت نبودند هرچند  پشت میزی هم نبودند:-") و به تک نور نسبتن قابل توجهی که از جای دانشکده نفت پخش می شد، خیره می شدم و فکر می کردم. عجیب بود. گاهی هم احساس تباهی می کردم. خیلی زیاد نبود اون احساس ولی خیلی وقت ها قابل توجه بود. آزمایشگاه طبقه سه مون رو دوست داشتم. بوی زیرزمین خونه آقاجان رو می داد :))

2

بعضی روزا ترس تمام وجودم رو فرا می گیره. زیاد نوسان می کنم.

 اون روز برای چند ثانیه و بعد از مدت های نامعلوم مامانم رو بغل کردم. دلم می خواست گریه کنم. 

3

جبر جغرافیایی. جبر جغرافیایی. جبر جغرافیایی :(

بعضی وقتا حس می کنم از ایران رفتن هم فایده ای نداره. 

  • ACH

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی،

به شکوفه ها، به باران،

برسان سلام ما را

  • ACH

1

داشتم فکر می کردم همه ی آدم هایی که از نظر من قوی محسوب می شوند و در ذهن من به صورت تکیه گاه محسوب می شوند، به صورت درونی با سخت ترین ترس هایی که بشه تصور کرد در حال دست و پنجه نرم کردنن. با این حال می تونن از بیرون قوی نشون بدن، برای اطرافیانشون پشت گرم محسوب بشن و اونا رو امیدوار نگه دارند. اولش فکر می کردم این باعث می شه انگار قواشون برای مواجهه شدن با ترس های درونی خودشون کمتر بشه چون به هرحال یه بخشی اش رو گذاشتن برای بقیه ولی الان حس می کنم که اون فیدبکی که گرفته می شه کمک می کنه تو نبرد های درونی نیز قوی تر ظاهر شن و بهتر بتونن با اون ترس های درونی دست و پنجه نرم کنن.

2

من تصمیم گرفتم با هیچ آدمی دیگه رقابت نکنم. می خوام با خودم رقابت کنم. علاوه بر این، در حال حاضر آینده ی کاری و تحصیلی بسیار آروم تری (نسبت به چیزی که همیشه در نظرم بوده) در نظر گرفتم. اگه بخوام اپلای کنم تصمیم گرفتم جایی نرم که خیلی رقابتی باشه یا آدما دائمن در حال کار باشن. نمی خوام مثل ماشین کار کنم. من انسانم با کلی مساله ی انسانی. عمومن تو حل مساله بهینه سازی آدما اون قیدهای انسانی رو لحاظ نمی کنن و چیزی که خروجی اش میشه همه ی بعد ها رو کانسیدر نکرده. مساله ی بهینه سازی ای که در حال حاضر مد نظر منه، قید هاش خیلی خیلی زیاد ترن. شاید نتونم حلش کنم ها ولی به نظرم حتی بهینه های لوکال این مساله از بهینه های سراسری اون مساله دیگه ای که قید های انسانی توشون خیلی لحاظ نشده باشن بسیار بسیار بهتره.

3

البته هنوز چیزایی دارم که نگهم دارن. آدم هایی که بودنشون برام دلگرمیه و دوستشون دارم. با این حال خیلی ضعیف شدم. انگیزه هامو تا حد زیادی از دست دادم. به وجد نمیام. صبحا به زور بیدار می شم. شب ها به زور خوابم می ره.

با همه ی این توصیف ها، به خودم ایمان دارم. مطمئنم شرایط رو درست می کنم.

4

خیلی احمقانه است. با این حال بعضی وقتا می رم اون مقاله ای که نوشتم (و البته هنوز داره ریویو میشه و ممکنه ریویورها اکسپتش نکنند!) رو می بینیم ارضا می شم: )) واقعن احساس ارگاسم بهم میده: ))

 

  • ACH

حقیقتن مقدار زیادی خسته شدم. خیلی خیلی زیاد. مدت خیلی زیادی کارهای اداری رو غیرحضوری انجام دادم. پاسخگویی های خیلی بد، تعریف نشدن سامانه هایی که بشه راحت کارها رو در این شرایط پیش برد، کلی خجالت از محول کردن کارام به دوستانیم که تهران هستن، انگار در مجموع باعث شدن پیر بشم تو این مدت.

هنوز وسیله های خوابگاهم دست محمد تو تهرانه. یه بخش خیلی کوچیکی هم تو انبار خوابگاه که معلوم نیست چی سرشون بیاد: )) و احتمالن باید قید اون بخش کوچیک رو بزنم. باز خدا خیر بده اسماعیلو که رفت وسیله هامو جمع کرد.

معافیت سربازی رو هم هنوز انجام ندادم. تو سامانه اشون اقدام کردم دانشگاه رد کرده درخواستمو! حالا بماند که همون سامانه چند روز down بود کلن! با هزار بدبختی بالاخره واردش شدم و بعدشم که درخواستم رد شد. این هفته هم که کلن تعطیل بود کسی جواب نمیداد زنگ می زدم. هفته بعدم تعطیله. حتی یه ایمیل وجود نداشت برای قسمت مسئول نظام وظیفه تو سایت دانشگاه. بعد با هزار بدبختی یه ایمیل پیدا کردم، ایمیل زدم و جواب اون ایمیل رو هم کسی نداد!

واقعن مسخره است. همه چیو غیرحضوری کردن بعد یه سامانه درست وجود نداره بشه کاراتو پیگیری کنی! کلاس ها مجازیه و این وضعیت اینترنت و ایناست. همش دیلی و قطع و وصل و فلان و بیسار!

ترم هم بیشتر از چیزی که فکر می کردم فشرده است. یک درس کمتر باید برمی داشتم یا یکی از اینا رو تو لیسانس پاس می کردم که درسام حیف نشه. سه جلسه در هفته کلاس واقعن اذیت کننده است. هر هفته همورک با این حجم وحشتناک هم همینطور. واقعن تمرکز لازم رو برای درس خوندن ندارم. واقعن باید ببینم چه کار می تونم بکنم این چند روز چرا که هنوز دو سه هفته نگذشته و امتحان میان ترم هم باید بدم!
از طرفی وضعیتم برای استاد راهنما هم مشخص نیست. ناراحتم که کلی بد خودمو پرزنت کردم واسه یکیشون. یه خرده عجله کردم و جذاب ترین استادی که می شد باهاش کار کرد رو از دست دادم. بعدش دیگه ایمیل هام رو هم جواب نداد! آپشن هایی که هم در حال حاضر روی میزه برای انتخاب استاد اونقدر جذاب نیست. نه اینکه حالا بد باشن ولی regarding the topic میگم اینو و علاقه من. بعد اگه باز حضوری بود می رفتی اتاق استادی با همشون صبحت می کردی راحت تر بود. الان باید فقط n تا میل بزنی که تهش یه تایم اسکایپ ست کنی و تهشم مثلن نمی گیردت یا جذاب نیست برای آدم!

بعد بابابزرگمم رفت پیش خدا چند وقت پیش.

دلم می خواد سرمو بذارم رو میز از خستگی و شونه هایم که انگار دیگه تحمل نداره.

  • ACH

عجیبه عجیب. یه پست اینستاگرام دیدم و پرت شدم به حال و هوای سه/چهار سال قبل. تقریبن اولِ اولِ دانشگاه. حس های اون موقع ام رو کاملن یادمه و چقدر برام جالبه تغییرات اون حس ها در گذر زمان. من می تونم تک تک لحظه هایی که گذشته و اون حال و هوا رو توصیف کنم. اصن چقدر دنیای شگرفیه حقیقتن. بیشتر از همه یاد فکرام تو قطار افتادم که برمی گشتم خونه. اون فکرا خیلی عجیب بودن! و شگرفیش اینه که احتمالن فکرای این چند وقته برام چند سال دیگه چقدر عجیب باشن. شاید اصن عجیب واژه خیلی خوبی نباشه. من دوست دارم به فکرای چند سال پیشم، لیبل خالص و ساده، زیبا و صادقانه بزنم حتی و زیباترین پارت داستان از نظر من اینه که هیچ وقت با هیچ کس به اشتراک گذارده نشدن!

یه سری چیز میز هم سرچ کردم. به نظرم هر دو سه روز یه بار بیام این چیز میزا رو ببینم تا موتیویتد باقی بمونم این روزا. به هرحال گاهی همین چیزای کوچیکن که نمی زارن رشته گسسته بشه! یعنی به مرز گسسته شدن می رسه ها ولی خب گسسته نمی شه و چقدر زیباست.

حرف خیلی خاصی نداشتم مثل همیشه. خواستم یکم با کیبورد تایپ کنم حالم بهتر بشه:)

  • ACH

1

بعضی وقتا حس می کنم دیگه نمی کشم. قلبم به سختی فشرده می شه. می خواد از جاش دربیاد. نفسم بالا نمیاد. امروز بعد مدت ها گریه کردم. دلیلش چی بود؟ نمی دونم. کلی چیز کوچیک کوچیک ناراحت کننده که رو هم جمع شدن و اولین ترشهلد رو رد می کنن و بعدشم اشکت سرازیر می شه. بدترین قسمتش اینه که نمی زارن درست سوگواری کنی. همش می خوان در همون لحظه نزارن گریه کنی. مگه بده گریه کردن؟ مگه مرد نباید گریه کنه؟ مگه گریه آدمو سبک نمی کنه؟ البته که من حس می کنم سبک نشدم. یعنی شدم ها ولی همش چند میلی گرم!

اینجا بنویسم که یادم باشه موقع گریه کردن دوستام راحتشون بزارم تا درست سوگواری کنند و این مرحله رو درست پشت سر بگذارن. بعدشم این حس اطمینان رو داشته باشن و بدونن که من همیشه هستم که بیان باهم صحبت کنیم و فکرامون رو هم بریزیم که به مشکل غلبه کنیم.

2

خب جالبه! دارم تو ذهنم فلان اتفاق رو مرور می کنم و می بینم مثلن فلان روز اردیبهشت بوده. بعد می بینم چند روز از اون موقع گذشته و بعد می بینم مثلن دوتا بازه همونقدری دیگه باید بگذره که موعدش برسم و این خیلی بده! اگه می تونستم یه کاری کنم که زمان رو فشرده تر کنم و یه جوری که طولانی به نظر نیاد خیلی خوب بود. اصن کاش می شد تو زمان سفر کرد. اصلن یه چیز دیگه بهمون چند تا کوپن بدن که بتونیم انتخاب کنیم چه برهه هایی رو زودتر بگذرونیم و چه برهه هایی رو دیرتر و زمانو نگه داریم. این از همه بهتره. هرکی یه سری فرصت محدود داره که باید به بهترین شکل ممکن ازشون استفاده کنه.

3

تنها چیزی که الان حوصله اشو واقعن واقعن ندارم، اون مقاله کذاییه. فک کن باز استادم می خواد دوباره کامنت بده و من اصلاح کنم! بابا ول کن دیگه. همین خوبه. من الان حوصله ندارم. از دروغ بهت گفتم اوکیه. من الان کلی کار دارم و البته هیچ کاری هم ندارم! تو که نمی دونی معنی این چیه. من حالم خوب نیست. در شرایط روانی درستی نیستم. خوشی های کوچیک نداره زندگیم. خسته و درمانده ام. آینده نامعلوم تر از همیشه است.

4

لیکن چه سود وقتی، کز ما اثر نباشد؟

  • ACH

1

از نظر من مثل یه تئاتر یا فیلم می مونه. یه نقشی به ما محول شده که بازی کنیم. حالا فارغ از بازی بقیه، وظیفه ما اینه که اون نقش رو به بهترین صورت بازی کنیم. حتی اگه نقشش کوتاهه. حتی اگه سیاهی لشکریم.

2

امروز اخبار رو که باز کردم، خبر اون قتل رو دیدم. قلبم حقیقتن جریحته دار شد. داشتم به همه اتفاقات مشابه در اسکیل های مختلف فکر می کردم که رخ می ده. تا کی قراره این جور موضوعات تو این کشور وجود داشته باشه؟ چه کسانی مسئول بروز چنین فجایعی هستند؟

اون شب که با بچه ها رفتیم و مغزهای کوچک زنگ زده رو ببینیم و سر اون سکانس که خواهره رو خفه کردن، خشک شدم. اون شب هم درست خوابم نبرد.

3

به نظرم بهتره به اپروچ چندساله ام اعتماد کنم. شاید امید سودش کمه ولی مهم اینه که خیلی سیف هست و این خیلی مهمه. اپروچ دیگه می دونی چطوریه؟ امید سودش بیشتر نیست به نظرم و ریسکش هم زیاد تره! کدوم احمقی اپروچ دوم رو انتخاب می کنه؟ امیدوارم احمق نشم!

4

این وبلاگ درسته مطلب ارزشمندی نداره و فکر کنم خواننده ای هم نداره که بشناسمش اما اما برای من مثل یه کلبه تو یه جای دورافتاده می مونه. خیلی دوستش دارم. از همه موجودیت های دیجیتال دیگه ام بیشتر.

5

من دوست داشتم بیشتر و بیشتر بتونم بدون تعلق و غیر وابسته زندگی کنم. عدم تعلق به هیچ موجودیت دنیایی و چه زیبا در آیه 64 سوره عنکبوت می فرماید که

وَمَا هَٰذِهِ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ ۚ وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ ۚ لَوْ کَانُوا یَعْلَمُونَ

 

  • ACH

پیش نوشت: این البته مال یک ماهه پیشه که خیلی اضطراب داشتم ولی خب اینجا باشه اگه دوباره اضطرابی شدم!

خب دوباره نشستم پشت سر هم دارم سیت‌کام می بینم و این یعنی حالم خوب نیست! معمولن واسه این که کارا رو عقب بندازم و یکم زمان بخرم این کار رو انجام می دم. در حال حاضر مقداری احساس اضطراب و بی قراری دارم. کارایی که باید انجام بدم اینان:

اول اینکه کمال گرایی رو کنار بزارم و اگه کاری ارزش انجام دادن داره، شده بد هم انجامش بدم. به تدریج درست میشه.

دوم اینکه اگه از کاری بدم میاد و سخته، قدم اول رو هرجور شده بردارم. تاحد امکان قدم ها رو ریز کنم تا حد امکان.

سوم اینکه خودم رو ببخشم. این خیلی نکته مهمیه به نظرم. باید با خودم مهربون تر باشم. باید فرصت بیشتری به خودم بدم.

چهارم اینکه به جای تمرکز کردن، تمرکز زدایی کنم. یعنی هی نگم تو باید فلان چیز رو اوکی کنی یا مثلن همین چند دقیقه محدودی که با دوستام صحبت یا چت می کنم رو با مسائل مد نظرم به لجن بکشم. یعنی حتی به نظرم نباید هویت بیش از حد به چیزایی که درگیرشون هستم بدم. این جوری ذهنم ممکنه فکر کنه که مسائل تحت کنترلش نیست در حالیکه خیلی راحت می تونه باشه.

پنجم اینکه واسه یه سری از کارا regularity حتمن داشته باشم. خواب یکی از اوناس و الان که خوابم یه خرده بهم ریخته است اوکی بشه احتمالن بهتر می شه ماجرا.

ششم هم اینکه این چه کاری بود با موهام کردم؟ : ))

  • ACH

البته می دونم که محتمله اوضاع مطابق میلمون پیش نره. می دونم که محتمله در طول زمان تغییر کنیم و شاید حتی خواسته های چند ماه بعدمون با خواسته های کنونی‌مون متفاوت باشه. حتی می فهمم که شاید سناریوهای بهتری هم برای هر کدوم از ما وجود داشته باشه که ازش فعلن بی خبریم.

اما دوست داشتم اینجا بنویسم که کاش این بار همه چی مطابق میل‌مون پیش بره، کاش حتی ورژن چندماه دیگه‌مون سازگارتر از ورژن های کنونی باشن و کاش روزای باکیفیت تری رو هر کدوممون در ادامه تجربه کنیم. 

امیدوارم حداقل تو اون قسمتی‌ش که دست منه کوتاهی رخ نده.

  • ACH

1

دیشب داشتم به این فکر می کردم که استریوتایپ واقعن اجتناب ناپذیره و ما هم نماینده های کامیونیتی هایی هستیم که توش خواسته یا ناخواسته عضو هستیم. نماینده به این معنا که وقتی رفتار های غلطی از خودمون نشون می دیم، ممکنه روی وجهه ی اون کامیونیتی که عضوشیم هم تاثیر بزاریم. مثلن یه نفری که مسلمونه و رفتارهای نادرستی از خودش نشون میده، باعث می شه آدمای دیگه مبتنی بر همون تجربه محدود بگن، ببین همه مسلمونا این جورین! یا همه پسرا این جورین! خیلی یه جوریه این ماجرا!

2

چیز دیگه ای که داشتم بهش فکر می کردم تاثیریه که تو زندگی یه آدم می زاریم. علاوه بر این، زندگی مون چقدر زیاد از تصمیم های کوچیکمون تاثیر می گیره. از جواب دادن یا ندادن یک مسیج، از دیس لایک و لایک دادن به یه پست، کامنت گذاشتن فلان جا و ... . عجیبه. عجیب.

3

حس می کنم این کتابی که دارم الان می خونم از شوپنهاور مثل آب روی آتیشه برام. در باب حکمت زندگی رو فکر کنم قبل کنکور لیسانسم خریده بودم ولی خیلی درست نخوندمش. اگرم خوندم اصلن یادم نیست! الان دارم از اولش می خونم و لذت می برم. قبل تر هم داشتم تسلی بخشی ها قلب شکسته از شوپنهاور رو تو کتاب تسلی بخشی های فلسفه آلن دوباتن می خوندم و به نظرم اونا هم چیزای جالب و در خوری بودن. اراده معطوف به حیات! انی وی خلاصه اش این که یه فیلسوف جالب پیدا کردم. هرچند چیزایی هم میگه که خیلی به نظرم رادیکالن بعضن ولی خب دیگه.

4

قرنطینه برای من واقعن دیگه غیر تحمل شده. حتی حس می کنم بیشتر از هر زمان دیگه ای از زندگیم میشه بهم لیبل افسرده بودن رو زد. حالم خیلی خیلی زود بد می شه. انگیزه ام رو از دست می دم. اگرم انگیزه ای باشه انگیزه قراردادیه نه چیزی که بشه بهش چنگ زد لانگ ترم.

5

دلم حتی برای اون خوابگاه هم تنگ شده. باور نکردنیه که حتی برای گاهی تنهایی سینما رفتن هام! اون چند باری که تنها سینما رفتم خیلی بد بودن ولی دلم برای همونا هم تنگ شده! تازه بدترین قسمتش این بود که تو یکی از همون معدود تنهایی سینما رفتن ها، این ورم یه پسر و دختر خیلی صمیمی بودن، اون ورم  هم یه پسر دختر خیلی صمیمیِ دیگه و من تنها بینشون: )) تنهایی که می رم حداقل بیفتم بین دوتا خانواده. هپی ترم یحمتل: ))

برای آزمایشگاه هم همینطور و شبایی که همه می رفتن و خودم تنها بودم آزمایشگاه و با محمد تماس تصویری می گرفتم! تنها فرصت هات وقتی خوابگاهی هستی و اتاق خوابگاتم به عنوان دانشجوی سال آخر (یا پسا آخر!) پرجمعیته برای اندکی پرایوسی داشتن!

6

"واو" سمی هست واقعن. شیطونه میگه هر چند روز یه بار پیاماش رو سین کنم شاید کمتر باهم در ارتباط باشیم. چه استرس های بی خودی ای که  تو دوران لیسانس سر چیزای کوچیک بهم هدیه نداده: )) هر چند واقعن از یه جایی نظراتش رو ایگنور کردم ولی هنوزم درصدی این قابلیت رو داره بهم این استرس رو اعطا کنه! شرایط کنونی ام واقعن بده و تحمل همون درصد خیلی ناچیز رو هم دیگه ندارم برای مدتی.

7

چقدر حرف زدم. چون حالم خوب نیست و آدم وقتی حالش خوب نیست و کسی هم نداره جلوش بافرشو خالی کنه محبوره همین جوری چارتا چیز (که حتی ممکنه هیچ کدومشون حرف هایی که تو بافرش هم هست نباشه!) رو بیاد یه جا بنویسه.

  • ACH