پراکنده گویی های روزمره

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

1

کلن از بیرون گود ماجرا رو دیدن کار خیلی بدیه. اینجوری در مقام نصحیت کردن ظاهر می شه آدم. یه نگاه عاقل اندر سفیه نهفته ای به افراد درگیر ماجرا داره ولی وقتی میاد داخل، خودش رو هم می بینه که براش امکان رهایی مثل همه اون آدم های دیگه، سخت شده. دیگه نمی تونه مثل قبل، آدم ها رو اونقدر سریع قضاوت کنه. البته که این یه معنای این نیست که باید هرکاری رو تجربه کنیم ولی من فکر می کنم باید یه سری از تابو ها رو با احتیاط چندبار بشکنیم. با خودمان ابزار لازم رو ببریم که اگه افتادیم داخل چاه، بتونیم بیرون بیایم. مثل واکسن می مونه. باید یه میکروب ضعیف شده رو داخل بدنت کنی که بدنت نسبت به میکروب قوی، دچار مشکل نشه.

2

دیروز داشتم برای دوستی توضیح می دادم که هویت خیلی مهمه. البته باید تشکر کرد از جیمز کلییر و کتاب عادت های اتمی (که البته نصفه نیمه از یکی/دو ماه پیش رها شده). کلییر می گفت که وقتی یکی سیگار رو می خواد ترک کنه، وقتی بهش سیگار تعارف می شه می تونه دو تا جواب بده. اینکه بگه "من سیگاری نیستم" یا "بگه مدتیه سیگار کشیدن رو ترک کردم". تو اولی داره از پایین ترین لایه ها ترک سیگار رو تجربه می کنه و حتی هویت سیگاری بودن رو فرد نمی خواد قبول می کنه و می خواد ازش رهایی پیدا کنه. با استناد به همین نکته، به نظرم تو تصمیم گیری های یکمی سخت، باید به هویتمون رجوع کنیم. چندتا فلش بک بزنیم به اتفاقای گذشته. مرور کنیم که ما کی بودیم، چه مسیری رو طی کردیم و آیا این تصمیم با هویتمون سازگاری داره؟ به نظرم این موضوع خیلی مهمه.

3

باید سعی کنم راحت تر و ریلکس تر زندگی کنم. مثل همیشه. عادیِ عادی. صبر و بردباری چیزیه که به نظرم بیشتر از هر برهه دیگه ای، نیاز زندگی منه. امیدوارم خدا هم کمکم کنه.

  • ACH

پلان 1

می رم آرایشگاه دانشگاه و اونی که موهام رو کوتاه می کنه، همزمان داره با دونفر از مشتری ها دو بحث جداگانه رو پیش می بره. بازی استقلال و نفت مسجد سلیمان رو هم داره دنبال می کنه. نگاهی هم به لای در داره چنانچه اگر آشنایی از جلوی آرایشگاه همانند کفاش دانشگاه عبور کنه، خوش و بش کنه! حتی هنگام خروج از یکی از مشتری ها که مویش توسط آرایشگر دیگر کوتاه شده، مدتی از کوتاه کردن سر من دست کشیده و با هم خنده ها عجیب غریب کرده و در گوشی با هم حرف می زنند.

پلان 2

داخل دفتر استادم در دانشگاه نشسته ام که احیانن با هم در مورد پروژه ام صحبت کنیم! همزمان یک نفر دارد برگه مخابراتش را می بیند. هر دو دقیقه یکبار یک نفر می آید و سوالی می پرسد یا بحث های مربوط به گروه مخابرات مطرح می شود. همان زمان یک دانشجو که سال پیش اپلای کرده و هنوز ویزایش نیامده هم آمده سری بزند و او هم داخل آمده و گفت و گوی موازی ای با او پیش می رود. یک صفحه ورد هم جلوی استادم باز است که دارد تکمیلش می کند و مربوط به جلسه گروه نیم ساعت پیش است! روز های دیگر بعضن استاد های مختلف در همین حین می آیند و می روند!

پلان 3

می روم مطب چشم پزشکی. خواسته ی به حقم این است که دکتر چشمم را معاینه کند و به حرف هایم گوش کند اما همزمان قسمتی از توجه به من اختصاص پیدا می کند و قسمت دیگر به فردی که دارد با دکتر در واتس اپ چت می کند. هیچ کداممان احتمالن آن میزان از توجه و دقت را که لازم است دریافت نمی کنیم!

 

ایا موازی کاری خوب است؟! آیا همه چیز با هم پیش می رود؟ یا ظاهرن همه چیز دارد پیش می رود اما انگار هیچ چیز پیش نمی رود؟ نگاهی به خروجی بیندازیم. به خروجی ریسرچ استاد، به رضایت افرادی که همزمان دارد کارشان پیش می رود. آیا آن آرایشگر اساسن از آن فوتبال چیز خاصی هم عایدش می شود؟

نمی دانم اما من تصمیم گرفته ام از دنیای موازی کار ها لفت دهم!

  • ACH

1

فکر کنم قبلنم این رو یه جا نوشته باشم با این حال به نظرم اومد شاید خوب باشه برای خودم دوباره یادآوریش کنم که باید به یه سری از هدف ها، در حد یه تسک که قراره ته روز تیک بخورن نگاه کنم. هویت بیش از حد قائل شدن برای آنها و جدی گرفتنشون از یه آستانه ای بیشتر، فقط و فقط آدم رو دور تر می کنه. گاهی حتی برای بعضی از اونها تشریفات خاصی قائل شدم که وقتی اون تشریفات به جا آورده نمی شن، شروع به برداشتن قدم در اون مسیر نمی کنم. می گم باید فلان و فلان مهیا باشه! الکی که نمیشه!

برداشتن کوچکترین قدم ها از اهمیت برخورداره. پیوستگی اهمیت زیادی داره. وقتی قدم ها رو دونه دونه بر می داری، متوجه نمی شی تا می رسی به یه قدمی هدفت و اونجایه که به خودت می گی ووووو : )) این یعنی منم؟! اون تجربه از جالب ترین تجربه های موجوده.

2

در وهله اول سوال اینه که اگر قرار باشه یه مساحت مشخصی از خوشی رو تجربه کنیم (tA) که t مدت زمان تجربه خوشی و A مقدار سرخوشی حاصل از اون داستان باشه، ترجیحم اینه که A کمتری رو در t بزرگتری تجربه کنم یا برعکس؟ به نظرم میاد پله ای بودن داستان از ضربه ای بودنش منطقی تر باشه!

3

این که چندین موضوع ذهنت رو درگیر کنه ولی در لحظه ی انجام هرکدوم فقط به همون فکر کنی و ذهنت رو مدیریت کنی که موازی اون ها رو پیش نبره خیلی سخته. در واقع هنوز که هنوزه بر این مشکل فائق نیومدم.

4

مساله مهم دیگه لزوم پیوسته در نظر داشتن مرگه. گاهی بهش فکر کنم. به اینکه چجوری قراره بمیرم. به نحوه مرگ آدم هایی که اخیرن مردن.

5

قدیما که به ازدواج فکر می کردم، به نظرم می اومد اگه بعد ها آدم با فردی روبرو بشه که از نظرش بهتر از زنش باشه، احساس خسران بکنه هرچند به روی خودش نیاره ولی در حال حاضر حس می کنم آدمی که یه خورده بهتر باشه از استاندارد هایی که هرکس برای ازدواج داره، با آدمی که خیلی بهتره فرقی نداره : ))

یعنی دو نکته وجود داره. نکته اول اینه که کمال گرایی کنار گذاشته بشه و نکته دوم اینه که واقعن اون استاندارد ها درست ست بشن و فرد همه مینیمم هاشو ارضا کنه. یعنی مثل یه مساله بهینه سازی اگه بهش نگاه کنیم، می خوایم یه تابعی رو ماکزیمم کنیم و قید هامون هم ایناس. فیزیبل ست اش رو تعیین می کنیم و تمام : ))

6

اون حرف توماس پین رو باید سر لوحه زندگی کرد: (به خصوص در برهه ای که در آن به سر می بریم!)

بحث کردن با کسی که فکت ها را انکار می کند، مانند تجویز دارو برای مرده است!

  • ACH