پراکنده گویی های روزمره 30
1
فقط داریم نگاه می کنیم و این بین روزهای جوونی ما هست که داره تلف میشه!
اون توئیت حافظ سایه ها رو خیلی دوست داشتم. این بود:
از بچگی خیلی تاریخ دوست داشتم. مینشستم ساعتها تو اتاقم شرح اتفاقات و جنگها از هخامنشیان تا صفویان رو میخوندم و غرق میشدم درش. ولی الان حس میکنم اون دید داستانی و روایی کامل نبود. اون روایتها بین سطوری داشت از زندگی و خیلی اوقات رنج کلی آدم که اصلاً به نگارش درنیومده...
2
یه سری نقطه ها هستن که بی بازگشتن. یعنی هیچ جوره دیگه نمی شه به قبلش برگشت. هیچ جوره نمیشه درستش کرد و من حس می کنم هر روزی که داره می گذره، یه نقطه بی بازگشت جدید توسط اینا فتح میشه!
3
دیشب احساس نا امیدی مطلق بهم حاکم شده بود. خسته شدم. از اینکه امکان جوونی ازم سلب شده. اینکه محکوم شدیم به این وضعیت و باید جون بکنیم ازش خارج بشیم. ته تهش هم احساس رضایت نخواهیم کرد. خاورمیانه واقعن جای بدیه. سراسر بدبختیه. باید برای پایین ترین سطوح هرم مازلو هم بجنگی و این خسته کننده است.
4
البته همچنان دیدگاه من جنگیدن برای زندگیه. من تا سرحد توانم براش خواهم جنگید. نمی ذارم روزهایی مثل امروز که سراسر ناامیدی و کار نکردن و ترس بود، بر آینده چیره بشن.حتی آرزو نمی کنم که کاش این روزا سریع تر بگذره. من می خوام رس زندگی رو بکشم.
- ۰۰/۰۳/۰۵