پراکنده گویی های روزمره

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

من دیگه داره اعصابم خرد میشه. راه هایی هم که بلدم عصبانیتم رو خالی کنم موقتی ان و فقط کمک میکنن فراموش کنم. 

الان تو ایستگاه راه آهن نشستم و سرم داره سوت می کشه. امیدی که دیگه وجود نداره و می دونم دو ساعت دیگه که قطار راه می افته بیشتر از هروقت دیگه احساس تنهایی و ناامیدی می کنم و غرق در فکر می شم. غرق در نا امیدی. بیشتر از هر وقت دیگه شرایط و اوضاع حالم رو بد می کنن. از شوهای دور و بر خسته شدم. با چک کردن سایت های خبری حالم هی بد و بدتر می شه. وقتی به اتفاقات چند وقت اخیر فکر می کنم، مخم سوت می کشه.

اینکه واقعن واقعن فکر می کنم نمیشه. همه ادم های دور وبرم به هر قیمتی دارن مهاجرت می کنم. تقریبن همه ادم های اینجا فکر می کنن که هر سناریوی زندگی ای در خارج از کشور به هر سناریوی زندگی در داخل کشور می چربه! منم دیگه الان اینجوری فکر می کنم! حتی مطمئن شدم. هرتلاشی می کنی روز به روز بدبخت تر میشی. زندگی معمولی ازت دریغ شده. داشتم فکرمیکردم من هیچ چیز خاصی نمی خواستم! یک زندگی معمولی چیز زیادیه؟! نمی دونم. 

اینکه هیچ کدوم از خوشحالی های همیشه حالم رو خوب نمی کنه. من خسته شدم. اینجا هر روزش تباهیه. اینجا همه جا سیاهه.

  • ACH